در امتحانات رفوزه می شوی
بعد از ظهر یکی از روزهای پاییز که تازه چند ماهی از شروع اولین سال
ابتدا عباس می گذشت او را به محل کار در بهداری شهرستان قزوین برده بودم. در اتاق کارم به عباس گفتم:
پسرم پشت این میز بنشین ومشق هایت را بنویس.
سپس جهت تحویل دارو به انبار رفتم وپس از دریافت و بسته بندی انها را برای جدا کردن و نوشتن شماره به اتاق کار آوردم. روی میز به دنبال مداد کی گشتم. دیدم عباس با مداد من مشعول نوشتن مشق است. پرسیدم:
عباس! مدادخودت کجاست؟
به او گفتم:
پسرم! این مداد از اموال اداری است و باید فقط کارهای مربوط به اداره را انجام داد. اگر مشق هایت را با ان بنویس ممکن است در آخر سال رفوزه شوی.
او چیزی نگفت. چند دقیقه بعد دیدم بی درنگ مشق خود را خط زد و مداد را به من بر گرداند.
(( مرحوم حاج اسماعیل بابایی))
شاگرد بی بضاعت
من تعداد هفت فرزند دارم و عباس در میان فرزندانم (( برترین)) انها بود. او خیلی مهربان و کم تو قع بود. با توجه به اینکه رسم بود تا هر سال شب عید برای بچه ها لباس نو تهیه شود اما عباس هرگز تن به این کار نمی داد. او می گفت:((اول همه برادرها و خواهرانم لباس بخرید وچنا نچه مبلغی باقی ماند برای من هم چیزی بخرید.)) به همین خاطر همیشه هنگام خرید الویت را به خواهران و برادرانش می داد . او هر وقت می دید ما می خواهیم برای او لباس نو تهیه کنیم می گفت:((همین لباس که به تن دارم بسیار خوب است.))و وقتی که لباسهیش چرک می شد بی انکه کسی بداند خودش میشست و به تن میکرد. عقیده داشت که پوتین محکم است ودیرتر از کفشها ی دیگر پاره می شود و انقدر ان را می پوشید تا کف نما میشد.
به خاطر می اورم روزی نام او را در لیست دانش اموزان بی بضاعت نوشته بودند. دایی عباس که ناظم همان مدرسه بود از این مساله خیلی ناراحت شد و به منزل ما امد. از ما خواست تا به ظاهر و لباس عباس بیشتر رسیدگی کنیم تا ابروی خانواده حفظ شود. من از سخنان برادرم متاثر شدم کمد لباسهای عباس را به او نشان دادم و گفتم:
_ نگاه کن. ببین ما برایش همه چیز خریدهایم اما خودش از انها استفاده
نمی کنم . وقتی هم از او می پرسم که چرا لباس نو پوشی؟ می گوید:(( در مدرسه شاگردانی هستند که وضع مالی خوبی ندارند. من نمی خواهم با پوشیدن این لباسها به انان فخر فروشی کنم.))
ده خاطره از شهید عباس بابایی
1)بعد از ظهر یکی از روزهای پاییزی، که
تازه چند ماهی از شروع اولین سال تحصیلی ابتدایی عباس می گذشت، او را به
محل کارم در بهداری شهرستان قزوین برده بودم. در اتاق کارم به عباس گفتم:
پسرم پشت این میز بنشین و مشق هایت را بنویس.
سپس جهت تحویل دارو به انبار رفتم و پس از دریافت و بسته بندی، آنها را
برای جدا کردن و نوشتن شماره به اتاق کارم آوردم. روی میز به دنبال مداد می
گشتم. دیدم عباس با مداد من مشغول نوشتن مشق است. پرسیدم:
ـ عباس! مداد خودت کجاست؟
گفت: در خانه جا گذاشتم.
به او گفتم: پسرم! این مداد از اموال اداری است و با آن باید فقط کارهای
مربوط به اداره را انجام داد. اگر مشق هایت را با آن بنویسی ، ممکن است در
آخر سال رفوزه شوی.
او چیزی نگفت. چند دقیقه بعد دیدم بی درنگ مشق خود را خط زد و مداد را به
من برگرداند. (راوی: مرحوم حاج اسماعیل بابایی، پدرشهید)
2) در دوران تحصیل برای کمک به بابای پیر مدرسه که کمر و پاهایش درد می کند نیمه های شب ـ قبل از اذان صبح ـ به مدرسه می رود و کلاس ها و حیاط را تمیز می کند و به خانه برمی گردد. مدتها بعد بابای مدرسه و همسرش در تردید می مانند که جن ها به کمک آنها می آیند! و در نیمه شبی « عباس» را می بینند که جارو در دست مشغول تمیز کردن حیاط است .
3)در طول مدتی که من با عباس در آمریکا هم اتاق بودم، همه تفریح عباس در
آمریکا در سه چیز خلاصه می شد : ورزش، عکاسی، و دیدن مناظر طبیعی. او همیشه
روزانه دو وعده غذا می خورد ، صبحانه و شام.
هیچ وقت ندیدم که ظهرها ناهار بخورد . من فکر کنم عباس از این عمل ، دو هدف
را دنبال می کرد ؛ یکی خودسازی و تزکیه نفس و دیگری صرفه جویی در مخارج و
فرستادن پول برای دوستانش که بیشتر در جاهای دوردست کشور بودند. بعضی وقت
ها عباس همراه شام، نوشابه می خورد ؛ اما نه نوشابه هایی مثل پپسی و ....
که در آن زمان موجود بود ؛ بلکه او همیشه فانتای پرتقالی می خورد. چند بار
به او گفتم که برای من پپسی بگیرد ، ولی دوباره می دیدم که فانتا خریده است
.
یک بار به او اعتراض کردم که چرا پپسی نمی خری ؟ مگر چه فرقی می کند و از
نظر قیمت که با فانتا تفاوتی ندارد ،آرام و متین گفت :« حالا نمی شود شما
فانا بخورید؟»
گفتم:« خب ، عباس جان برای چه ؟» سرانجام با اصرار من آهسته گفت :« کارخانه
پپسی متعلق اسرائیلی هاست ؛ به همین خاطر مراجع تقلید مصرف آن را تحریم
کرده اند .»
به او خیره شدم و دانستم که او تا چه حد از شعور سیاسی بالایی برخوردار است
و در دل به عمق نگرش او به مسایل ، آفرین گفتم . (راوی: خلبان آزاده امیر
اکبر صیادبورانی)
4)مدت زمانی که عباس در «ریس» حضور داشت با علاقه فراوانی دوست یابی می کرد
، آنها را با معارف اسلامی آشنا می نمود و می کوشید تا در غربت از
انحرافشان جلوگیری کند .
به یاد دارم که در ان سال ، به علت تراکم بیش از حد دانشجویان اعزامی از
کشورهای مختلف ، اتاق هایی با مساحت تقریبی سی متر را به دو نفر اختصاص
داده بودند . همسویی نظرات و تنهایی ، از علت های نزدیکی من با عباس بود ؛
به همین خاطر بیشتر وقت ها با او بودم.
یک روز هنگامی که برای مطالعه و تمرین درس ها به اتاق عباس رفتم ، در کمال
شگفتی «نخی» را دیدم که به دو طرف دیوار نصب شده و مساحت اتاق را به دو نیم
تقسیم کرده بود . نخ در ارتفاع متوسط بود ، به طوری که مجبور به خم شدن و
گذر از نخ شدم . به شوخی گفتم : «عباس ! این چیه! چرا بند رخت را در اتاقت
بسته ای؟»
او پرسش مرا با تعارف میوه، که همیشه در اتاقش برای میهمانان نگه می داشت ،
بی پاسخ گذاشت.
بعدها دریافتم که هم اتاقی عباس جوانی بی بند وبار است و در طرف دیگر اتاق
، دقیقاً رو به روی عباس ، تعدادی عکس از هنرپیشه های زن و مرد آمریکایی
چسبانده و چند نمونه از مشروبات خارجی را بر روی میزش قرار داده است .
با پرسش های پی در پی من، عباس توضیح داد که با هم اتاقی اش به توافق رسیده
و از او خواهش کرده چون او مشروب می خورد لطفاً به این سوی خط نیاید؛ بدین
ترتیب یک سوی اتاق متعلق به عباس بود و طرف دیگر به هم اتاقی اش اختصاص
داشت و آن نخ هم مرز بین آن دو بود . روزها از پس یکدیگر می گذشت و من هفته
ای یکی ، دو بار به اتاق عباس می رفتم و در همان محدوده او به تمرین درس
های پروازی مشغول می شدم و هر روز می دیدم که به تدریج نخ به قسمت بالاتر
دیوار نصب می شود؛ به طوری که دیگر به راحتی از زیر آن عبور می کردم .
یک روز که به اتاق عباس رفتم او خوشحال و شادمان بود و دریافتم که اثری از
نخ نیست . علت را جویا شدم . عباس به سمت دیگر اتاق اشاره کرد. من با کمال
شگفتی دیدم که عکس های هنر پیشه ها از دیوار برداشته شده بود و از بطری های
مشروبات خارجی هم اثری نبود. عباس گفت : دیگر احتیاجی به نخ نیست ؛ چون
دوستمان با ما یکی شده. (راوی: امیر خلبان روح الدین ابوطالبی)
5) در دوران تحصیل در آمریکا، روزی در بولتن خبری پایگاه «ریس» که هر هفته
منتشر می شد، مطلبی نوشته شده بود که توجه همه را به خود جلب کرد. مطلب این
بود: دانشجو بابایی ساعت 2 بعد از نیمه شب می دود تا شیطان را از خودش دور
کند.
من و بابایی هم اتاق بودیم. ماجرای خبر بولتن را از او پرسیدم. او گفت:
ـچند شب پیش بی خوابی به سرم زده بود. رفتم میدان چمن پایگاه و شروع کردم
به دویدن. از قضا کلنل «باکستر» فرمانده پایگاه با همسرش از میهمانی شبانه
بر می گشتند. آنها با دیدن من شگفت زده شدند. کلنل ماشین را نگه داشت و مرا
صدا زد. نزد او رفتم. او گفت: در این وقت شب برای چه می دوی؟ گفتم: خوابم
نمی آمد خواستم کمی ورزش کنم تا خسته شوم. گویا توضیح من برای کلنل قانع
کننده نبود. او اصرار کرد تا واقعیت را برایش بگویم. به او گفتم: مسایلی در
اطراف من می گذرد که گاهی موجب می شود شیطان با وسوسه هایش مرا به گناه
بکشاند و در دین ما توصیه شده که در چنین موقعی بدویم و یا دوش آب سرد
بگیریم.
آن دو با شنیدن حرف من، تا دقایقی می خندیدند، زیرا با ذهنیتی که نسبت به
مسایل جنسی داشتند نمی توانستند رفتار مرا درک کنند.»
(راوی: امیر اکبر صیاد بورانی)
6)چند روزی بود که به همراه عباس از پایگاه لکلند واقع در شهر سن
آنتونیوتکزاس فارغ التحصیل شده و برای پرواز با هواپیمای آموزشی T-41 به
پایگاه ریس در شمال تکزاس آمده بودیم. در ورزشهای روزانه، می بایست ابتدا
جلیقه هایی را با وزن نسبتاً زیادی به تن می کردیم و چندین دور با همان
جلیقه ها به دور محوطه و یا پادگان می دویدیم. این کار جزء ورزشهای اجباری
بود که زیر نظر یک درجه دار آمریکایی انجام می شد. پس از پایان این مرحله،
دانشجویان می توانستند ورزش دلخواه خودشان را انتخاب کنند و عباس که
والیبالیست خوبی بود با تعدادی از بچّه های ایرانی یک تیم والیبال تشکیل
داده بودند. آن روزها بیشترین سرگرمی ما بازی والیبال بود.
باید بگویم که آمریکاییان در سالهای حدود 1349 (1970 میلادی) تقریباً با
بازی والیبال بیگانه بودند و هنگام بازی مقررات آن را رعایت نمی کردند؛ به
همین خاطر یک روز هنگامی که با چند نفر از دانشجویان آمریکایی مشغول بازی
بودیم.، آبشارهای بی مورد و پاسهای بی موقع آنها همه ما را کلافه کرده بود.
عباس به یکی از آنها یادآوری کرد که اگر می خواهید والیبال بازی کنید باید
مقررات آن را رعایت کنید. یکی از دانشجویان آمریکایی از این سخن عباس آزرده
خاطر شد و در حالی که بر خود می بالید با بی ادبی گفت: توی شترسوار می
خواهی به ما والیبال یاد بدهی؟
او به عباس جسارت کرده بود؛ به همین خاطر دیگران خواستند تا پاسخ او را
بدهند؛ ولی عباس مانع شد و روی به آن دانشجوی آمریکایی کرد و با متانت گفت:
من حاضرم با شما مسابقه بدهم. من یک نفر در یک طرف زمین و شما هر چند نفر
که می خواهید در طرف مقابل.
دانشجوی آمریکایی که از پیشنهاد عباس به خشم آمده بود، به ناچار پذیرفت.
دانشجویان آمریکایی می پنداشتند که هر چه تعداد نفراتشان بیشتر باشد، بهتر
می توانند توپ را بگیرند؛ به همین خاطر در طرف مقابل عباس ده نفر قرار
گرفتند. عباس نیز با لبخندی که همیشه بر لب داشت در طرف دیگر زمین محکم و
با صلابت ایستاد.
بازی شروع شد. سرنوشت این بازی برای تمام بچه های ایرانی مهم بود؛ از این
رو دانشجویان ایرانی عباس را تشویق می کردند و آمریکایی ها هم طرف خودشان
را؛ ولی عباس با مهارتی که داشت پی در پی توپ ها را در زمین طرف مقابل می
خواباند. آمریکایی ها در مانده شده بودند و نمی دانستند که چه بکنند. در
حین برگزاری مسابقه، سر و صدایی که دانشجویان برپا کرده بودند کلنل
«باکستر» فرمانده پایگاه را متوجه بازی کرده بود و در نتیجه او نیز به زمین
مسابقه آمد. در طول بازی از نگاه کلنل پیدا بود که مهارت، خونسردی و تکنیک
عباس را زیر نظر دارد.
سرانجام در میان ناباوری آمریکایی ها، مسابقه با پیروزی عباس به پایان
رسید. در این لحظه فرمانده پایگاه، که گویا از بازی خوب عباس تحت تأثیر
قرار گرفته بود و شادمان به نظر می آمد، از عباس خواست تا در فرصتی مناسب
به دفتر کارش برود.
چند روز بعد عباس از طرف فرمانده پایگاه به عنوان کاپیتان تیم والیبال
پایگاه «ریس» انتخاب شد. با مسابقاتی که تیم والیبال پایگاه با چند تیم از
شهر «لاواک» برگزار کرد، تیم والیبال پایگاه به مقام اول دست یافت و عباس
به عنوان یک کاپیتان خوب و شایسته مورد علاقه فراوان کلنل «باکستر» قرار
گرفته بود و بارها شنیدم که او عباس را «پسرم» صدا می کرد. (راوی: امیر
خلبان روح الدین ابوطالبی)
7)پنج یا شش روز به عید سال 1361 مانده بود . ساعت ده شب شهید بابایی به
منزل ما آمد و مقداری طلا که شامل یک سینه ریز و تعدادی دستبند بود به من
داد و گفت :« فردا به پول نیاز دارم ، اینها را بفروش»
گفتم :« اگر پول نیاز دارید ، بگویید تا از جایی تهیه کنم »
او در پاسخ گفت :« تو نگران این موضوع نباش . من قبلاً اینها را خریده ام و
فعلاً نیازی به آنها نیست . در ضمن با خانواده ام هم صحبت کرده ام .»
من فردای آن روز به اصفهان رفتم . آنها را فروختم و برگشتم . بعدازظهر با
ایشان تماس گرفتم و گفتم که کار انجام شد . او گفت که شب می آید و پول ها
را می گیرد . شهید بابایی شب به منزل ما آمد و از من خواست تا برویم بیرون
و کمی قدم بزنیم . من پول ها را با خود برداشتم و رفتیم بیرون . کمی که از
منزل دور شدیم گفت :وضع مناسب نیست قیمت اجناس بالا رفت و حقوق کارمندان و
کارگران پایین است و درآمدشان با خرجشان نمی خواند و.....
او حدود نیم ساعت صحبت کرد . آنگاه رو به من کرد و گفت:« شما کارمندها
عیالوار هستید . خرجتان زیاد است ومن نمی دانم باید چه کار کنم » بعد از من
پرسید :« این بسته اسکناس ها چقدری است ؟» گفتم: صد تومانی و پنجاه تومانی.
پول ها را از من گرفت و بدون اینکه بشمارد ، بسته پول ها را باز کرد و از
میان آنها یک بسته اسکناس پنجاه تومانی درآورد و به من داد و گفت :«این هم
برای شما و خانواده ات . برو شب عیدی چیزی برایشان بخر.»
ابتدا قبول نکردم . بعد چون دیدم ناراحت شد ، پول را گرفتم و پس از
خداحافظی ، خوشحال به خانه برگشتم .بعدها از یکی از دوستان شنیدم که همان
شب پول ها را بین سربازان متأهل ، که قرار بود فردا برای مرخصی عید نزد زن
و فرزندانشان بروند تقسیم کرده است .(راوی: سید جلیل مسعودیان)
8)عباس نمازش را بسیار با آرامش و خشوع می خواند. در بعضی وقتها که فراغت
بیشتری داشت آیه «ایّاک نعبد و ایّاک نستعین» را هفت بار با چشمانی اشکبار
تکرار می کرد.
به یاد دارم از سن هشت سالگی روزه اش را به طور کامل می گرفت. او به قدری
نسبت به ماه رمضان مقیّد و حساس بود که مسافرتها و مأموریتهایش را به گونه
ای تنظیم می کرد تا کوچکترین لطمه ای به روزه اش وارد نشود. او همیشه نمازش
را در اول وقت می خواند و ما را نیز به نماز اول وقت تشویق می کرد.
فراموش نمی کنم، آخرین بار که به خانه ما آمد، سخنانش دلنشین تر از روزهای
قبل بود. از گفته های او در آن روز یکی این بود که: وقتی اذان صبح می شود،
پس از اینکه وضو گرفتی، به طرف قبله بایست و بگو ای خدا! این دستت را بروی
سر من بگذار و تا صبح فردا برندار.
به شوخی دلیل این کار را از او پرسیدم. او در پاسخ چنین گفت: اگر دست خدا
روی سرمان باشد، شیطان هرگز نمی تواند ما را فریب دهد.
از آن روز تا به حال این گفته عباس بی اختیار در گوش من تکرار می شود.
(راوی: اقدس بابایی)
9)قبل از پیروزی انقلاب در پایگاه اصفهان در سمت فرمانده گردان « F-14» در
یک مانور هوایی به مناسبت روز 24 اسفند شرکت داشت. من به عنوان فرمانده
گردان هماهنگیهای لازم را انجام دادم و در روز مقرر به پرواز درآمدیم.
فرمانده دسته اول من بودم و عباس هم در دسته من پرواز می کرد. باید بگویم
که رژه در حضور شاه برگزار می شد.
از شروع پرواز چند دقیقه ای می گذشت و ما در حال نزدیک شدن به فضای جایگاه
بودیم. آرایش هواپیماها از قبل هماهنگ شده بود و چشمان حاضران و خبرنگاران
در جایگاه در انتظار مانور ما بر فراز جایگاه بودند که ناگهان صدای عباس در
رادیو پیچید او گفت:
ـ من در وضع عادی نیستم. نمی توانم دسته را همراهی کنم.
مضطربانه پرسیدم:
ـ چه مشکلی پیش آمده؟
گفت:
ـ سیستم هیدرولیک هواپیما از کار افتاده است. می خواهم از دسته جدا شوم و
باید به برج مراقبت اعلام وضعیت اضطراری کنم.
من فقط گفتم:
ـ شنیدم تمام.
در این لحظه عباس از دسته جدا شد. مانوری کرد و در جهت مخالف دسته های
پروازی، به سمت باند رفت. آن لحظه آرایش هواپیماها در هم ریخت و باعث در هم
پاشیدن مراسم شد پس از انجام پرواز به پایگاه برگشتیم. یک پرسش ذهن مرا به
خود مشغول کرده بود که با توجه به اینکه سیستم هیدرولیک در جنگنده «F-14»
دوبله است، چرا عباس از سیستم دوم استفاده نکرده است.
فرمانده پایگاه مرا تحت فشار قرار داد که درباره اعلام «وضع اضطراری» عباس
اظهار نظر کنم. من پاسخ دادم که وقتی هواپیما در هوا دچار اشکال یا نقص فنی
می شود، در آن لحظه تصمیم گیرنده خلبان است؛ بنابراین او باید تصمیم بگیرد
که فرود بیاید یا به پرواز خود ادامه دهد. البته این نظر برای خودم قابل
قبول نبود؛ ولی با توجه به علاقه ای که عباس داشتم و تا حدودی از هدف او
آگاه بودم بر روی این موضوع سرپوش گذاشتم. حال اینکه او می توانست با
استفاده از سیستم دوم به راحتی پرواز را تا پایان ادامه دهد. سپس به طور
کتبی و رسماً به مسئولین اعلام کردم که تصمیم بابایی مبنی بر فرود، در آن
لحظه کاملاً منطقی بوده و سرپیچی از فرمان محسوب نمی شود.
چند روز بعد، هنگام خروج از اتاق عملیات، عباس را دیدم. او در حالی که به
من ادای احترام می کرد، نگاهش به نگاه من دوخته شده بود. هیچ نگفت؛ ولی در
عمق چشمانش خواندم که می گفت: «متشکرم».
بعدها حدسم به یقین تبدیل شد و دانستم که عباس در آن روز نمی خواست رژه
انجام شود و در حقیقت عمل او در آن روز یک حرکت انقلابی و پروازش یک پرواز
انقلابی بود. ( راوی: امیر حبیب صادقپور)
10)عباس همیشه علاقه داشت تا گمنام باقی بماند. او از تشویق، شهرت و مقام
سخت گریان بود. شاید اگر کسی با او برخورد می کرد، خیلی زود به این ویژگی
اش پی می برد.
زمانی که عباس فرمانده پایگاه اصفهان بود یک روز نامه ای از ستاد فرماندهی
تهران رسید. در نامه خواسته بودند تا اسامی چند نفر از خلبانان نمونه را
جهت تشویق و اعطای اتومبیل به تهران بفرستیم. در پایان نامه نیز قید شده
بود که « این هدیه از جانب حضرت امام است.» عباس نامه را که دید سکوت کرد و
هیچ نگفت. ما هم اسامی را تهیه کردیم و چون با روحیه او آشنا بودم، با
تردید نام او را جزء اسامی در لیست گذاشتم می دانستم که او اعتراض خواهد
کرد. از آنجا که عباس پیوسته از جایی به جای دیگر می رفت و یا مشغول انجام
پرواز بود. یک هفته طول کشید تا توانستم فهرست اسامی را جهت امضاء به او
عرضه کنم. ایشان با نگاه به لیست و دیدن نام خود قبل از اینکه صحبت من تمام
شود، روی به من کرد و با ناراحتی گفت:
ـ برادر عزیز! این حق دیگران است؛ نه من.
گفتم:
ـ مگر شما بالاترین ساعت پروازی را ندارید؟ مگر شما شبانه روز به پرسنل این
پایگاه خدمت نمی کنید؟ مگر شما... ؟
ولی می دانستم هر چه بگویم فایده ای نخواهد داشت. سکوت کردم و بی آنکه چیزی
بگویم، لیست اسامی را پیش رویش گذاشتم. روی اسم خود خط کشید و نام یکی دیگر
از خلبانان را نوشت و لیست را امضا کرد.
در حالی که اتاق را ترک می کردم. با خود گفتم که ای کاش همه مثل او فکر می
کردیم. (راوی: امیرعلی اصغر جهانبخش)
می برمش حمام
مدتی قبل از شهادتش ، در حال عبور ازخیابان سعدی قزوین بودم که ناگهان عباس
را دیدم . او معلولی را که هر دو پا عاجز بود و توان حرکت نداشت ، بردوش
گرفته بود و برای اینکه شناخته نشود، پارچه ای نازک بر سر کشیده بود . من
او را شناختم و با این گمان که خدای ناکرده برای بستگانش حادثه ای رخ داده
است ، پیش رفتم . سلام کردم و با شگفتی پرسیدم : «چه اتفاقی افتاده عباس ؟
کجا می روی »
او که با دیدن من غافلگیر شده بود ، اندکی ایستاد وگفت: «پیر مرد را برای
استحمام به گرمابه می برم . او کسی را ندارد و مدتی است که به حمام نرفته!»
(راوی: میرزا کرم زمانی)
عباس عشق دوم داشت
شب رفتن به حج ، توی خانه کوچکمان ، آدم های زیادی برای خداحافظی و بدرقه
جمع شده بودند. صد و چند نفری می شدند. عباس صدایم کرد که برویم آن طرف ،
خانه سابقمان . از این خانه جدیدمان ، که قبل از این که خانه ما بشود
موتورخانه پایگاه بود، تا آن یکی راه زیادی نبود . رفتیم آن جا که حرف های
آخر را بزنیم . چیزهایی می خواست که در سفر انجام بدهم . اشک همه پهنای
صورتش را گرفته بود. نمی خواستم لحظه رفتنم ، لحظه جدا شدنمان تلخ شود.
گفت: مواظب سلامتی خودت باش، اگر هم برگشتی دیدی من نیستم ....
این را قبلا هم شنیده بودم . طاقت نیاوردم . گفتم : عباس چه طوری می توانم
دوریت را تحمل کنم ؟ تو چه طور می توانی؟
هنوز اشک های درشتش پای صورتش بودند. گفت: تو عشق دوم منی ، من می خواهمت ،
بعد از خدا. نمی خواهم آن قدر بخواهمت که برایم مثل بت شوی.
ساکت شدم . چه می توانستم بگویم ؟ من در تکاپوی رفتن به سفر و او....؟
گفت: صدیقه ، کسی که عشق خدایی خودش را پیدا کرده باشد باید از همه این ها
دل بکند.(راوی همسر شهید)